داستانک
1-شيطان روزي به در خانه فرعون رفت ودر زد.فرعون گفت:کيست؟در خانه ما را دق الباب مي کند؟شيطان گفت:.....به ريش مثل تو خدايي که نمي داند به در خانه او کيست ادعاي خدايي مي کند.
2-زني را از جماعتي که برحجاج خروج کرده بودند،پيش وي آوردند.حجاج باوي سخن مي گفت و وي سر در پيش انداخته بود ونظر بر زمين دوخته،نه جواب مي داد ونه بر وي نظر مي کرد!يکي از حاضران با وي گفت:امير سخن مي گويد تو از وي اعراض مي کني؟گفت:من از خداي تعالي شرم مي دارم که به مردي نظر کنم که خداي تعالي به وي نظر نمي کند.
3-روزي درويشي با پادشاهي ملاقات کرد،پادشاه گفت:حاجتي بخواه
درويش گفت:من از بنده ي بندگان خود حاجت نمي خواهم.
پادشاه گفت:يعني چه؟
درويش گفت؟من دو بنده دارم که تو آنها را خداي خود قرار داده اي:حرص وآرزو
4-همه چيز را همه گان دانند وهمه گان هنوز از مادر نزاده اند.
5-کلاغي روي درختي بيکار نشسته بود و وقت مي گذراند،خرگوشي از او پرسيد:آيا من هم مي توانم مثل تو بيکار باشم و وقت بگذرانم؟کلاغ گفت:بله،حتما".خرگوش هم پايين درخت بيکار نشست.ناگهان روباهي جستي زد و او را گرفت و خورد.نتيجه:فقط وقتي بيکار بنشينيد که که جاي مناسب خود را يافته باشيد.
6-عقابي در لانه مرغ ها،مانند مرغ ها بزرگ شد و قدقد کرد ومانند مرغ ها مرد.چون خودش را نشناخت و تلاشي براي شناخت خود نکرد.
هاشم مستقيمي .دبستان فارابي0 مجتمع شهيد تيموري