• وبلاگ : فرهنگيان
  • يادداشت : 
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + هاشم مستقيمي .دبستان فارابي0 م 

    داستانک

    1-شيطان روزي به در خانه فرعون رفت ودر زد.فرعون گفت:کيست؟در خانه ما را دق الباب مي کند؟شيطان گفت:.....به ريش مثل تو خدايي که نمي داند به در خانه او کيست ادعاي خدايي مي کند.

    2-زني را از جماعتي که برحجاج خروج کرده بودند،پيش وي آوردند.حجاج باوي سخن مي گفت و وي سر در پيش انداخته بود ونظر بر زمين دوخته،نه جواب مي داد ونه بر وي نظر مي کرد!يکي از حاضران با وي گفت:امير سخن مي گويد تو از وي اعراض مي کني؟گفت:من از خداي تعالي شرم مي دارم که به مردي نظر کنم که خداي تعالي به وي نظر نمي کند.

    3-روزي درويشي با پادشاهي ملاقات کرد،پادشاه گفت:حاجتي بخواه

    درويش گفت:من از بنده ي بندگان خود حاجت نمي خواهم.

    پادشاه گفت:يعني چه؟

    درويش گفت؟من دو بنده دارم که تو آنها را خداي خود قرار داده اي:حرص وآرزو

    4-همه چيز را همه گان دانند وهمه گان هنوز از مادر نزاده اند.

    5-کلاغي روي درختي بيکار نشسته بود و وقت مي گذراند،خرگوشي از او پرسيد:آيا من هم مي توانم مثل تو بيکار باشم و وقت بگذرانم؟کلاغ گفت:بله،حتما".خرگوش هم پايين درخت بيکار نشست.ناگهان روباهي جستي زد و او را گرفت و خورد.نتيجه:فقط وقتي بيکار بنشينيد که که جاي مناسب خود را يافته باشيد.

    6-عقابي در لانه مرغ ها،مانند مرغ ها بزرگ شد و قدقد کرد ومانند مرغ ها مرد.چون خودش را نشناخت و تلاشي براي شناخت خود نکرد.

    هاشم مستقيمي .دبستان فارابي0 مجتمع شهيد تيموري