سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرهنگیان

کوآلای قهرمان

به نام خداوند مهربان

یکی بود یکی نبود توی جنگل ما کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کا کلی و آقای کا کلی با هم به دنبال غذا رفتند .

جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان کردند « مثلا پنهان شدند» .

پروانه گفت : چرا می ترسید ؟ به من می گن پروانه معمولا?پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم .جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید .

آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری ، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش .

جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند وسر هاشونو لای پر هم پنهان کردند.

یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود با گوشهای پهن و بدن پشمالو خیلیم با نمک و مهربون به نظر می ر سید . به جوجه ها گفت :

نترسید شما که غذای من نیستید.جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که غایم شدیم . او گفت : ولی فقط شما سرتان را پنهان  کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خا نواده ام کنار کلبه زندگی میکنم .

جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی . کوآلا گفت : ولی من و همه حیوانات که با ل نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم ودر آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید ، عجله نکنید .

یک مرتبه کوآلا دید پرنده ی شکاری به سوی جوجه ها می آید فریاد زد : خطر!  کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بالهای پرنده شکاری می زد .

پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت : مرا نخورید جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید . خانم کاکلی و کو آلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند .

کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحا ل بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.

خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآ لای قهرمان می نا میدند .

قصه ی ما به سر رسید پرنده ی شکاری به مقصود نرسید . بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود .


اسراف نمی کنم زنده بمانم

به نام خداوند مهربان 

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید

که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :

 

گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

 

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود  از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

 


دخترک شجاع

دخترک شجاع

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود دختری به نام سیما در کلاس سوم ابتدایی درس می خواند او پدرش را زمانی که کلاس اول رفت از دست داده بود ولی با این حال درس اش نسبتا ?  خوب بود دختری شاداب و کنجکاو بودهر چیزی را که می دید و می شنید یک قطار سوال برایش پیش می آمد . روز پنج شنبه به خاطر امتحان ریاضی سر صف جایزه کتاب تمدن سفید گرفت، که عکس های بزرگ شاه و خانواده اش بود که زندگی خود را صرف چه کارهایی می کنند او صفحه به صفحه کتاب را با دقت نگاه کرد و هر روز برای خواهر و مادر و حتی مهمانا نی که به خا نه شان می آمدند مثل یک نقال « قصه گو» تصاویر را توضیح می و از این کار لذت می برد زیرا عکس ها رنگ قشنگی داشت داد . چند روزی گذشت به درس نماز رسیده بودند .معلم شان گفت : بچه های عزیز از امروز نماز به شما واجب می شود چون شما 9 ساله شده اید همانطور که به بزرگترها نماز واجب است.  عزیزان ،به جمع بزرگترها خوش آمدید!

سیما گفت :اجازه خانم

معلم: بگو عزیزم

اجازه نماز به دایی ما واجب است؟ بله

به شوهر خاله مان واجب است؟ بله

معلم دیگر اجازه نداد گفت : حتما ?  می خواهی بگویی به دایی و پدرو برادر و عمو همه حتی رفتگر ، مهندس، دکتر و غیره همه واجب است ؟ بله عزیز به همه واجب است .

سیما : اجازه ؛پس چرا شاه نماز نمی خواند؟

معلم :از کجا می دانی ؟

سیما :توی کتاب تمد ن سفید که جایزه گرفته ام شاه هیچ کجا نماز نخوانده !

معلم :آخر شاه است وقت نمی کند خیلی کار دارد .

سیما :پس چرا وقت می کند کنار دریا برود و خلبانی کند و گردش برود ولی وقت ندارد نماز بخواند.معلم دست سیما را محکم می گیرد و از کلاس بیرون می برد بعد خودش وارد دفتر شد به سیما گفت روی یک پا با یست و بعد از چند دقیقه با مدیر از دفتر خارج شد مدیر با خط کش بلندش به سمت سیما  می آید سیما رنگش پریده بود.

مدیر گفت: زود بگو کی این حرف ها را به تو یاد داده ؟

سیما :هیچ کس خانم اجازه خودمان پرسیدیم.

مدیر گفت : دیگر از این سو الها نکن چند ضربه به کف دستش زد و گفت :

سوال بی سوال با خدمتگذار برو خانه و مادرت را بیاور .

مادرش تا درب را باز کرد گفت :چه اتفاقی افتاده درس نخوانده ؟ اذیت کرده؟

خدمتگذار گفت : نمی دانم دختر خوبیه.

مادر سیما به دفتر مدرسه وارد شد و سیما پشت چادر مادرش قایم شده بود .

مدیر سوالا تی از مادر او کرد و بعد مادر سیما گفت :خانم جان قربونتون برم این دخترم همین جوری هر سوالی به دهنش برسد می پرسد به خدا خودش سر زیا ده هیچ کس یادش نداده شما به بزر گی خودتون ببخشید.مدیر گفت ما راهی جز اخراج کردن سیما نداریم زیرا نمی خواهیم پای ساواک به مدرسه ما باز شود و خودمان را به درد سر بیندازیم بروید خانه و سیما را از مدرسه بیرون کرد.مادرش ناراحت بود در راه خانه به سیما غر زد سیما می گفت :آخر من حرف بدی نزد م فردا دوباره مادر سیما برای لتماس پیش مدیر مدرسه رفت مدیر او را به مدرسه راه نمی داد آخر با آشنایی یکی از همسایه ها یشان به مدرسه دیگری رفت دو سال بعد انقلاب اسلامی با راهپیمایی و اعلامیه های امام خمینی (ره) آشنا شد .سیما با مادرش که از ظلم شاه و اطرافیانش ضربه خورده بودند در راهپیمایی ها شرکت می کرد   او فهمیده بود که شاه چرا نماز نمی خواند ؟ حالا او برای دیدن امام خمینی لحظه شماری می  کرد تا در روز 12 بهمن 1357 امام خمینی (ره ) از پاریس با هواپیما بعد از 15 سال دوری از وطن به ایران بازگشت و سیما امام را در تلویزیون دید و علا قه اش دو چندان شد .او امام را مانند پدرش دوست می داشت  .

سیما هیچ وقت این شعار زیبا را فراموش نمی کرد«  مرگ بر شا ه، مرگ بر شاه ،مرگ بر شاه »


داستان کوتاه برای کودکان

 

 

 

 

یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنه بود توی لانه سه تا تخم زرد بود وقتی پرنده زرد روی تخمها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون امدند اول خیلی قشنگ نبودند

 

 

جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آنها غذا می آوردند آنها با اتحاد وهمکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی میگفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر میگفت خودم بلندش میکنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت جوجه های قشنگ با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم 1 - دعوا نکنید شما برادر و خواهرهستید.   2- با هم باشید همیشه – کارها همه پیش .3- به این مورچه های کوچک نگاه کنید آن دانه که می برند مگر نه اینکه چندین برابر قد و قواره آنهاست ولی آنها با اتحاد و همدلی و انسجامی که دارند با هم دانه را بلند می کنند و همه در یک جهت حرکت میکنند در حالی که اگر این طرف و آن طرف میرفتند هرگز موفق به بردن دانه نمی شدند .4- کاری را انجام دهید که از عهده آن برآیید.حالا عزیزانم ببینم که چه میکنید. بعد هر سه پرنده با هم متحد شدند و آن تکه چوب را از زمین بلند کردند و پیش مامان پرنده نشستند

ادامه مطلب...